بی شرمی. بی حیایی. ناپرهیزگاری. و رجوع به عفت و ترکیبات آن شود، بی حیا. (آنندراج) : اگر غیرت بری بادرد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. رجوع به غیرت شود
بی شرمی. بی حیایی. ناپرهیزگاری. و رجوع به عفت و ترکیبات آن شود، بی حیا. (آنندراج) : اگر غیرت بری بادرد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. رجوع به غیرت شود
حالت بی صفت. در اصطلاح تصوف (نقشبندیان) ، از خود بیخود شدن، از خود رستن، مدهوش گشتن در حال سماع و جذبه است. (از رشحات کاشفی، نسخۀ خطی) : اثر آن توجه مشاهدۀ بی صفتی محض بود و در آن بی صفتی هیچ اثری و گردی دیده نمیشد. (انیس الطالبین ص 23).
حالت بی صفت. در اصطلاح تصوف (نقشبندیان) ، از خود بیخود شدن، از خود رستن، مدهوش گشتن در حال سماع و جذبه است. (از رشحات کاشفی، نسخۀ خطی) : اثر آن توجه مشاهدۀ بی صفتی محض بود و در آن بی صفتی هیچ اثری و گردی دیده نمیشد. (انیس الطالبین ص 23).
سلامت. (یادداشت مؤلف). بی نقصی، نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد یا آواز از تک آن برنیاید و گاهی عمق غیر چاه را نیز خواسته اند. (جهانگیری). سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید. بس دور که آواز نرسد. سخت عمیق. سخت پهناور. سخت پرآب. (یادداشت مؤلف) ، که فریاد بدان نرسد. دور از صدارس. مجازاً، مرتفع. بلند. سخت رفیع. عظیم. شامخ. (یادداشت مؤلف). بسیار بلند. (جهانگیری). - کوه یا کوهساری بی فریاد، دور از صدارس. مرتفع. سخت بلند: ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد غریب مانده بر این آسمان بی پهنا. مسعودسعد. بر سر کوههای بی فریاد شد جوانی من هبا و هدر. مسعودسعد. ، بطور تعمیم، هر چیز منیع و نادسترس یا آوازنارس را بی فریاد و بی فغان و غیره گفته اند. (جهانگیری) ، ظالم. جافی. جائر. (یادداشت مؤلف) : روزگاریست سخت بی فریاد کس گرفتار روزگار مباد. مسعودسعد. ای بسا در حقۀ جان غیورانت که هست نعره های سر بمهر از درد بی فریاد تو. سنایی. در محنت این زمانۀ بی فریاد دور از تو چنانم که بداندیش تو باد. وطواط
سلامت. (یادداشت مؤلف). بی نقصی، نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد یا آواز از تک آن برنیاید و گاهی عمق غیر چاه را نیز خواسته اند. (جهانگیری). سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید. بس دور که آواز نرسد. سخت عمیق. سخت پهناور. سخت پرآب. (یادداشت مؤلف) ، که فریاد بدان نرسد. دور از صدارس. مجازاً، مرتفع. بلند. سخت رفیع. عظیم. شامخ. (یادداشت مؤلف). بسیار بلند. (جهانگیری). - کوه یا کوهساری بی فریاد، دور از صدارس. مرتفع. سخت بلند: ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد غریب مانده بر این آسمان بی پهنا. مسعودسعد. بر سر کوههای بی فریاد شد جوانی من هبا و هدر. مسعودسعد. ، بطور تعمیم، هر چیز منیع و نادسترس یا آوازنارس را بی فریاد و بی فغان و غیره گفته اند. (جهانگیری) ، ظالم. جافی. جائر. (یادداشت مؤلف) : روزگاریست سخت بی فریاد کس گرفتار روزگار مباد. مسعودسعد. ای بسا در حقۀ جان غیورانت که هست نعره های سر بمهر از درد بی فریاد تو. سنایی. در محنت این زمانۀ بی فریاد دور از تو چنانم که بداندیش تو باد. وطواط
ذلت و خواری. بی احترامی: چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون شدند آن عزیزان خراب اندرون. سعدی. - بی عزتی کردن، بی حرمتی کردن: قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند. (گلستان) ، صادق. (آنندراج). بدون تزویر. بدون نفاق و ریا و مکر. (ناظم الاطباء) : چونکه داور بود او داور بی غل و غش است چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست. فرخی. رجوع به غل و غش شود
ذلت و خواری. بی احترامی: چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون شدند آن عزیزان خراب اندرون. سعدی. - بی عزتی کردن، بی حرمتی کردن: قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند. (گلستان) ، صادق. (آنندراج). بدون تزویر. بدون نفاق و ریا و مکر. (ناظم الاطباء) : چونکه داور بود او داور بی غل و غش است چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست. فرخی. رجوع به غل و غش شود